کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

تخم مرغ با طعم پیتزا


 

یادمه کلاس پنجم دبستان بودم که معلممون همون موضوع معروف "علم بهتر است یا ثروت" رو برای موضوع انشا بهمون داد،طبق معمول بقیه انشاها موضوع رو دادم به خواهربزرگترم که بنویسه اما با این تفاوت که این بار اون خواهرم که رشتش علوم انسانی بود و همیشه انشاهامونو می نوشت خونه نبود برای همین این بار موضوع رو دادم به اون یکی خواهم که تازه فارغ التحصیل شده بود و برای استخدامیش مشکلاتی داشت..
روز بعد با خیال راحت رفتم مدرسه از بخت بد معلم اسممو خوند تا انشامو بخونم رفتم پای تخته و شروع به خوندن کردم هر چی بیشتر می خوندم چشم معلممون بیشتر گرد می شد،این چیزایی که خواهرم نوشته بود خودمم فکم هنگ کرده بود هر چی از کار و استخدامی دلش پر بود همه دق دلیشو تو انشای من خالی کرده بود نتیجشم این بود که هر چقدرم درس بخونیم آخرش باید واسه یک خر پول کار کنیم = ثروت صددرصد بهتره !!!
معلمه دیگه طاقت نیاورد از جاش بلند شد و تا آخر زنگ راه رفت و منو نصیحت کرد،بچه ها هم انگار با نگاهشون می گفتن "ای پولکی بینوا" منم یه چشمم اشک و یکی خون،اگه خودم می نوشتم یه چیزی ولی منم فکر می کردم علم بهتره دلم می خواست داد بزنم بگم بابا این نظر خواهرم بود نه نظرمن که زنگ خورد و منو از دست نصیحت های معلم نجات داد.
اون موقع برام علم و ثروت مفهوم درستی نداشتن فکر می کردم همه همنیجوری زندگی می کنن مث من ..
جالبه که این روزا هم فرق زیادی نکردم ..
کل علمم بجای دفتر مشقم شده ترجمه هام و کل ثروتمم بجای اسباب بازیهام شده حقوق آخر ماه ..
هنوزم نمی دونم کدوم یکی خیلی سرنوشت سازه اما با مقایسه خودم با یکی از دوستای مایه دارم که از فرط مایه داری حقوقشو 5 یا 6 ماه بر نمی داره و بهشون سود تعلق می گیره بعد نمی دونه با سود پولش چی کار کنه که نخواد خمس بده برعکس ِ من که اگه یک ماه مث همین ماه بتونم کل قسطا و چکامو +بیمه ماشین که یهو زیاد شده همه رو پاس کنم از فرط خوشحالی مث اون نویسنده خوش قریحه ای که با خوندن بوستان سعدی لکه می دوید منم با پاس کردن همه اینا به مدت یک هفته لکه می دوم..
انصافا من تا حالا ندیدم که این دوستم حتی یکبار لکه بدود پس ثروت شرط نیست.
و بازم انصافا هیچوقت آدم باثروت اشباع نمی شه بر خلاف دانستن... 

 

 

 

 


                                                                


نظرات 23 + ارسال نظر
تبسم شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.tabassom-16.blogsky.com

سلام
تعریفتو زیاد شنیده بودم
الان هم خودم تعریف میکنم
خوشمان آمد
موفق باشی

سلام
خوشحالم

kharazmi شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ب.ظ http://shop.gkh.ir

89 درصد سوالات کنکور 89 را حدس بزنید!

ساکی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ

این موضوع انشا بود به ما می دادن؟ از همون بچگی تشویقمون می کردن که یا سیاه باشیم یا سفید. همینه که آخرش می شیم این. باید یادمون می دادن رنگای دیگه ای هم این بین هست. چرا یه بچه رو مجبور می کردن بین علم و ثروت - که یکی بدون اون یکی کار چندانی ازش ساخته نیست- انتخاب کنیم؟ آقا هر دوش خوبه. به قول یه دوستی، بین دو تا دوست نمی شه قضاوت کرد. این روزا علم در خدمت ثروته، ثروت هم گاه گاهی در خدمت علم.

اره برای اون سن یه کم موضوع سنگینی بوده
احتمالا فکر می کردن ما در آینده فیلسوف بشیم بهتره
اما تو که رابینسونی احتمالا اینو تجربه کرده باشی که تو یه جزیره متروک حداقل ثروت کار زیادی ازش ساخته نیست اما اگه سواد داشته باشی شاید قارچ سمی نخوری..

یلدا یکشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ق.ظ

من هم بانظر خواهرت موافقم . ثروت بهتر از علمه

عجب!!

خوده خودم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

من هیچ وخ راجع به این موضو انشا ننوشتم
البته باید بگم که هیچ وخ انشا ننوشتم...!
فقط چن بار اونم به زور!
این موضوعرم خیلی دوس دارم!
واسه خنده عالیه!!!
هنوزم تو فیری دیسکاشنای(!) آموزشگامون این بحثو مطرح میکنم! (فقط نمیدونم چرا همه یه جوری نیگا میکنن!)
در کل به عقیده ی این حقیر(!) علم بدون ثروت و ثروت بدون علم چیز خوبی نمیباشد(!) و باید از آن دوری کرد...!

خوده خودم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

لازم به ذکر است که شاعر میفرماید:
سوختم، باران بزن، شاید تو خاموشم کنی...
شاید امشب سوزش این زخمها را کم کنی...
آآآه باران من سراپای وجودم آتش است...
پس بزن باران، بزن، شاید تو خاموشم کنی...

خوده خودم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

(امیدواریم با این حافظه ی داغان(!) به شعر گند نزده باشیم...!)

خوده خودم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

ما که نفهمیدیم شعری که برایمان نوشته بودید و نشنیده بودیم چه بود...!
در صورت راهنمایی مشعوف(!) خواهیم شد...

نشنیدی؟
می گه:
نامهربانی آتشم زد آتشم زد
بی همزبانی آتشم زد ...
.

خوده خودم دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

راستی: عنوانتان را عشق است...!!!!!

مرامتو عشق است ....!!!
دارمت

هیچکس سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ق.ظ http://aghashahram.blogfa.com/

من بر خلاف تو چون انشام بدک نبود و البته نه خواهر رشته انسانی داشتم نه خواهر فارغ التحصیل داشتم و نه اصولا هیچ خواهری اونموقع نداشتم و چقدر ارزوم بود که یه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم، انشامو خودم مرقوم میکردم. اما اون موضوع با عرف و ساختار اجتماعی و فرهنگی زمانه البته منظور من بیشتر از سن شما خانم جوانه یعنی قبل از انقلابه که باور مردم رو به اون سمت سوق میداد.الان بحمدالله قضیه بر عکس شده و مثل خیلی از هنجار ها که ناهنجار شده و بالعکس، علم هم تو ذهن مردم و بخصوص جوونها بدتر از ثروت شده چون مردم واسه زندگی روزمره شون لنگ موندن اما تو دوست خوب منم میدونی که واقعیت حتی در شریط قرض بیمه و قسط یه چیز دیگه است.راستی منظور از لکه می دوید رو نگرفتم. خارجکیه؟

pendar چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

هیچکس عزیز
منظور از لکه می دوید: همون یه لنگ پا دویدن از خوشحالیه که اون نویسنده که اسمشم یادم نیست با خوندن بوستان سعدی از شدت ذوق لکه می دویده تو کوچه

خوده خودم چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

ااااه
باور کن الان دارم برا ادبیات همون درسرو میخونم!
بارقه های شعر فارسی...!!!
از آقای ندوشن!

جدی؟؟
چه جالب..

ساکی چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

گمونم طرف اسمش محمد علی اسلامی ندوشن بود که ذهنش آماس می کرد و لکه می دوید.

حافظت خیلی خوبه ها

خوده خودم جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

حوصلم سر رفته:( !

چرا؟..........................
به روز که کردم سرحال میای خب؟

تبسم جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

اصلا لازم نیست به روز کنی ها

کم کم به شیوه من عادت می کنی
؛خود خودم؛ هم اوایل مث تو بود

خوده خودم یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

از خوده خودم به تبسم:
دختر خاله جان! گر صبر کنی.....!

اااااااااااااااا...................
چه جالب من تبسم رو تو وبلاگت دیده بودم ولی نمی دونستم دخترخاله این...

خوده خودم دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

صد آفرین بر چنین کشف ثقیل الباوری...
(البته این با کمی تغییر از یه جایی کش رفته شده!)

اصلش اینجوریه: گفتمش صد آفرین....
مانده ام انگشت بر لب از کجا کرده ای این کشف خیلی مجشری...!

بقیشم شنیدی حتما؟!
نه! حتما نشنیدی!
(اینم از یکی از کامنتام کش رفته شده است!!!!!)

بحدس شاعرش کیه.....

حسین سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ http://navayevasl.blogfa.com

منم مثل همه اون انشامو کلیشه ای نوشتم...اونموقع باور داشتم که علم بهتره...ولی الان میگم۵۱٪ ثروت-۴۹٪ علم...!!! همون ی درصد خودذش کلیه...!!!
خواهر من اون قدیم بود که علم ارزش داشت....هییی الان باید خودمونو بکشیم ی لیسانس بگیریم تازه به هیچ دردی هم نمیخوره و بخاطر اینکه به نون شب زن و بچه ات محتاج نشی باید با لیسانس بری آبدارچی بشی..!!
شاید علم بهتر باشه..که صددرصد هم هست...ولی بدون ثروت نمیتونی درخت علم را به مرحله ی باروری برسونی....
من خودم به شخصه الان دارم مهندسی میخونم...ولی میدونم که بعد از فارغ التحصیلیباید مهندسی بذارم دم کوزه .....
قدیم بود که اگه یکی سیکل میگرفت کل محله بهش به حساب ی آدم باسواد و فهمیده نگاه میکردن.و..!!!!
الان دکترا بگیری تازه میتونی بری ی جایی ی حقوق متوسط بگیری...
ههه...
منم که مثل خواهرت زدم تو نخ استخدام و آینده ی کاری و اینا.....
میدونی چرا ؟ آخه توقع داریم علم واسمون ثروت بیاره...!!
بیخیال ...خیلی حرف زدم...
درضمن ی شعر از مولانا گذاشتم...بخونیش بد نیست...
راستی تو بلدی تخهم مرغ با طعم پیتزا بپزی؟؟ مزه اش چطوریه؟؟
هههه
بای

سلام
آره بلدم تخم مرغ با طعم پیتزا بپزم راستشو بخوای وقتایی که فرصت ندارم همین غذارو می پزم خیلی ییییییییییی خوشمزه س

خوده خودم سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

:)

تبسم چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام بر صاحب کوچه باغی که یه من خاک نشسته توش یکی نیست بهش سر بزنه

خاکیش هم عشقه........

خوده خودم پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

یه وخ نیای اونوراها...
نه اصا نمیخام بیای:(

اصنشم قهر قهر تا روز قیامت!

دختره ی پرمشغله!

خوده خودم جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://www.khodamokhodam.blogsky.com

نکنه دگه فارسیت نمیاد؟!
بابا ما خیلی آی لاوی یو!

بابا ما بیشتر

نعیمه دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

برای تعیین رئیس،اعضاء بدن گرد هم آمدند مغز بگفت:که مراست این مقام که همه دستورات بدن از من است. سلسله اعصاب شایستگی ریاست ،از آن خود خواند. که منم پیام رسان به شما،که بی من پیامی نیاید. ریه بانگ بر آورد: هوا،که رساند ؟....من،بی هوا دمی نمانید،پس ریاست مراست. وهر عضوی به نحوی مدعی تا به آخر که سوراخ مقعد دعوی ریاست کرد اعضاء بنای خنده و تمسخر نهادند و مقعد برفت وشش روز بسته ماند اختلال در کار اعضاء پدیدار گشت. روز هفتم،زین انسداد جان ها به لب رسید و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به ریاست رسید. نتیجه اخلاقی چون لازمت ریاست علم و تخصص نباشد،هر سوراخ مقعدی ریاست کند
ببخشید اگه بی ادبانه اس خوشم اومد برات کپی کردم میتونی تایید نکنی

این مطلب ممکنه ربطی به تخم مرغ با طعم پیتزا داشته باشه؟؟؟!!!!


واییییییییییی
تصورش ی کم ............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد