کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

نخودی پسر

 

 

 

 

 یکی بود  یکی نبود

غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی تنها در کلبه ای دور از شهر  زندگی می کردند. یک روز که پیر زن مشغول پختن آش بود ناگهان از درون نخودهای آش یک نخود بیرون پرید و شروع کرد به صحبت کردن با پیر زن اون نخود اسمش "نخودی پسر"بود که از اون روز شد همه زندگی پیرزن و پیرمرد ،کمک دست پیرزن در خانه و کمک پیرمرد در مزرعه بود و همه کارهای اونهارو انجام می داد ........

حالا

اگه آدم در یک دنیای کوچیک مث نخودی پسر باشه و احساس کنه آدم مهمیه بهتره؟

یا

در دنیای بزرگی باشه و آدم کوچیکی باشه یعنی جزء کوچکی از یک دنیای بزرگ باشه

یا جزءمهمی در دنیایی کوچک ؟