یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی تنها در کلبه ای دور از شهر زندگی می کردند. یک روز که پیر زن مشغول پختن آش بود ناگهان از درون نخودهای آش یک نخود بیرون پرید و شروع کرد به صحبت کردن با پیر زن اون نخود اسمش "نخودی پسر"بود که از اون روز شد همه زندگی پیرزن و پیرمرد ،کمک دست پیرزن در خانه و کمک پیرمرد در مزرعه بود و همه کارهای اونهارو انجام می داد ........
حالا
اگه آدم در یک دنیای کوچیک مث نخودی پسر باشه و احساس کنه آدم مهمیه بهتره؟
یا
در دنیای بزرگی باشه و آدم کوچیکی باشه یعنی جزء کوچکی از یک دنیای بزرگ باشه
یا جزءمهمی در دنیایی کوچک ؟