کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

زیر پوست شهر

   

 

حول و حوش ساعت 9 شب بود، داشتم می رفتم خونه و  اصلا تو این عالم نبودم که یه هو یک پیکان سفید مث برق از جلوم رد شد که اگه بموقع ترمز نکرده بودم ..!!

رانندش یه پسر جوونی بودکه با اون طرز رانندگیش سرو صدا ی(بوق) همه رو در آورده بود زیگزاگی وحشتناکی میرفت اصلا تو یه خط مستقیم حرکت نمی کرد با سرعت لایی می کشید ،البته من که دوباره برگشتم به همون عالم خودم از قضای فلکی پشت چراغ قرمز بهش رسیدم یه دختر و پسر کم سن وسال دیگه هم صندلی عقب نشسته بودن، کنجکاو شدم رفتم کاملا پشت سرش چراغای ماشین توی ماشینشو روشن کردن اول فکر کردم مسافرن اما اینا از یک مسافر معمولی خیلی صمیمی تر نشسته بودن اصلا نه!..........!!!!

البته رانندهه که چشمای گرد شده منو از تو آینش دید یه هو عین فنر از جا پرید و چراغ قرمزرو هم رد کرد اما من ناغافلی در آخرین لحظه که داشت از جلو چشمم در میرفت دیدم چیزی که نباید .......................

چشمام دیگه از تعجب قلمبه زده بود بیرون، ترسیدم (حالا نمی دونم چرا ترسیدم) که نکنه خدای نکرده اون چیزی که من دیدم یکی دیگه هم دیده باشه با همون قیافه بهتی و چشم از حدقه بیرون زده به ماشین کناریم نگاه کردم که مطمئن شم اون صحنه رو ندیده باشه ماشین کناریم یه آقای میانسالی با سمند مشکی و مث من تک سرنشین بود ازچشای گرد شدش معلوم بود که بععععللللللللللله دیده اما چشاش قلمبه نزده بود بیرون (براش طبیعی تر بود) سریع صورتمو برگردوندم خب حالا که دیده به من چه من که نبودم وبی خیالش شدم...

 اما اون بنده خدا(راننده همون سمنده) پشت سرم حرکت کرد و 2 تا بوق زد منم که آخرِ مثبت اندیشیم فکر کردم می خواد سبقت بگیره بهش راه دادم که رد شه اما رد که نشد که هیچ پیله هم شد اول یواش حرکت کردم تا خسته بشه اما دیدم دارم میرسم خونه و این طرف هم بدجور سریش شده، این بود که پامو گذاشتم روگاز و با سرعت نور ازش سبقت گرفتم خیلی  عقب مونده بود که یک پراید ........لف لف کنان راه رو بند اورد و طرف بهم رسید اومد از سمت راننده نزدیک ماشین ؛داشت یه چیزایی می گفت شیشه م رو پایین ندادم و نگاه هم نکردم  احتمالا می گفت تویی لیلی منم مجنونم ای گل ،خداییش  بعد ازیه روزکاری شلوغ یه مزاحم واقعا ضد حاله دوباره سرعتمو زیاد کردم به یه فرعی رسیدم یواش یواش جلو رفتم خیلی یواش جوری که ازم ردشه همچین که از سر فرعی گذشت سریع پیچیدم تو فرعی و هنوز از خوشحالی نقشم جیغ نزده بودم که یه هو مسیرشو دنده عقب گرفت و با سرعت دنبال من، دیگه حس جیمز باندیم بیدار شد و با سرعتی دیوانه وار ازش دور شدم و بعداز میدوون دوم وقتی دیگه خیلی فاصلش زیاد شده بود  پیچیدم به راست و سریع یه گوشه پارک کردم و چراغا رو هم خاموش، طرف هم که فکر میکرد من همچنان مستقیم و باسرعت میرم میدون رو مستقیم رد کرد چنان حالی کردم که نگو بعدشم ازیه مسیر میوون بر با خیال راحت رفتم خونه ...

حالا مشکل اصلی چی بود:

1-نبودن امکانات و کمبود فضاهای تفریحی و آموزشی و فرهنگی

2- کپی برداری از فیلم های جیمز باند و ماموریت غیرممکن1و2و3 و....

3-  مشکل اصلی:خونی که در رگ ماست 

4- هیچ مشکلی وجود نداشت (بایداپن مایند بود)

5-پرهیز از رفتن به یه عالم دیگه چون ممکنه همین عالم هم خبرایی باشه

6-نبودن جنبه و ظرفیت کافی در بعضی ها

  

 

 

هوای سحر

 

 

کوله بارت راببند 

شاید این چند سحری فرصت آخر باشد 

که به مقصد  برسیم  

بشناسیم خدا را  

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم 

می شود انسان بود

می شود کاری کرد 

که رضا باشد او 

ای سبکبال 

در این راه شگرف  

در دعای سحرت 

در مناجات خدایی شدنت 

هرگز از یاد مبر 

من جامانده که بسی محتاجم .

خوب بودن یا نبودن؟!!

  

یادمه چند سال پیش که نوجوون بودم برای هر کاری بهم می گفتن این کارو بکن تا برای خودت کسی بشی،یک الگوی خوبی هم که همیشه می آوردن نوه عموم بود دختر هم سن وسال خودم که تو شهرستان کوچیکی حوالی شهر زندگی می کرد این دختر از خروس خوون پا می شد و همه کارای خونه رو می کرد غذای باباش و برادراشو که می خواستن برن مزرعه آماده می کرد و قبل از اینکه بقیه اعضای خونواده بیدار بشن همه چی رو آماده می کرد وخودش می رفت مزرعه یا گاو می دوشید یاکارای دیگه. خلاصه تا بوق سگ کار می کرد جالبیش اینجا بود که صدا از سنگ در میومد اما از این دختر نه،حتی مادر یا باباش دعواش می کردن یا حتی با چوب یا سنگ میزدنش اما بازم هیچی نمی گفت واقعا" کلمه ای اعتراض نمی کرد گاهی گریه می کرد اما گاهی این کاررو هم نمی کرد.خلاصه تو ی خوبی و صبر زبون زد فامیل بود البته برای من و هم سن وسالام یک سئوال گنده بود که چرا این همه خوبه؟ مگه می شه؟ بالاخره اونم آدم بود 24 ساعته وقف کارای بقیه بود و بازم ناراضی بودن و عجیب تر اینکه در مقابل نارضایتی اونا هم حرفی نمی زد.در واقع توی محیط خودش ایده ال بود شاید همه ایده الهایی رو که بهش می گفتن سعی میکرد باشه و شاید خودش نبود.

 

فاطمه( یعنی همون دختر) چند سالی همین جوری بود تا اینکه شنیدیم مریض شده و آوردنش مشهد اولش فکر نمی کردیم که بیماریش حاد باشه اما وقتی فهمیدیم که دچار اسکیزوفرنی حاد شده و کارای عجیب غریب و حتی غیر عرفی شدید انجام می ده خیلی ناراحت شدیم و جالب اینجا بود که نا گهان همه دیگه حرفی از اون نزدن.

در واقع همه آدمهایی که مطابق نظرو ایده الهای اونا زندگیشو شکل داده بود رهاش کردن.

و بماند که بعد از این ماجرا از صبح تا شب می خوابید و کارای اون رو هم بقیه انجام میدادن.

هر چند که از اون موقع دیگه اعتقادی به خوبی مطلق یا هر صفت مطلق دیگه ای توی این دنیا و بین این آدمها ندارم اما می بینم که بارها و بارها ممکنه کاری رو انجام بدی فقط به این دلیل که عرفا" خوبه یا همه معتقدن که خوبه و اعتقادی بهش نداری یا نمی تونی در اون شرایط خاص انجامش بدی اما می پذیری و بعدش واقعا" توی یک هچل بزرگ می افتی.

کاش از همون بچگی مدام توی گوشمون نخونن که درس بخون تا برای خودت کسی بشی یا هر کاری رو به این دلیل بکن(که کسی بشی) بذارن ما همون هیچ کس واقعی خودمون باشیم بجای تظاهر کردن به خوبی یا کسی شدن اصلا" مگه نه اینکه بقول چاستین:" مغز هر کسی در جزییات و چین خوردگیهاش منحصر بفرده و نتیجه می گیره پس هر انسانی یونیک و منحصر بفرده " پس بهتر نیست ما همون  منحصربفردی در آفرینش خودمون رو حفظ کنیم و خودمون باشیم بجای اینکه تظاهر کنیم که کسی هستیم یا اینکه واقعا" در حد یک "آدم" مهم ِواقعی رشد کنیم.