کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

شلوغ شدم مثل همه

 

 

 

احساس تنگی نفس میکردم انگار یکی بینی م رو گرفته باشه نمی تونستم خوب نفس بکشم قلبم خیلی تند میزد تو دلمم آشوب بود هیچی از تنشم کم نمی کرد انگار فقط باید میدویدم همین کارم میکردم مث این بود که چشمامو بسته بودم و هر چی پیش میومد با عجله عجیبی انجام میدادم بنظرم خیلی مزخرف بود که مردم با این اضطراب و عجله این دم عیدی خرید می کردن اما تنها کاری که میکردم این بود که کار اونارو تکرار میکردم همیشه انگار تو جمع آدم احساس آرامش می کنه این مواقع خب اگه کار اشتباهیه همه یعنی خیلیا دارن انجامش میدن فقط دلمون خوشه اگه راه بیراهه س حداقل تنها ما نیستیم که اومدیم چه عجله ای تو خریدای دم عید هرچی که بود جنسای بنجل مغازه دارا با هر قیمتی رو هوا می رفت فقط صرف اینکه دم عیده باید یک تغییری بکنیم بده که عین پارسال باشیم همه ی تغییرم یعنی همین؟لباس جدید کفش نو کیف مد سال مبلمان جدید؟پس خودمون چی؟اونی که داشت حروم می شد و تموم تو این سالا و عیدا عمر بود....

کجا گم شدم و نفهمیدم نمی دونم....

حس غریبی بود دلم می خواست برای لحظه ای وایستم و نگا کنم کجا دارم میرم کجا هستم یا به قول معروف اصلا کجا بودم ؟!! اما متوقف نمی شدم واقعا انگار باید یکی منو متوقف میکرد تنها کار منم هماهنگی با جمع بود یعنی عجله و فشار دادن پدال گاز......

شب 4 شنبه سوری بود و منم داشتم می رفتم سر کارم تا شب خیلی مونده بود هنوز بعدازظهر بود ولی خیابونا شلوغ بود ،دور میدون داشتم می رفتم ی اتوبوس اسکانیا هم داشت از سمت وکیل آباد میومد من سرعتم بیشتر بود اون هنوز وارد میدون نشده بود دیده بودمش اما کی وارد میدون شد و یهویی ازم سبقت گرفت و پیچید جلوم اصلا ندیدم  اونم مث من عجله داشت و می خواست بپیچه چپ منم می خواستم مستقیم برم نه اون منو دید نه من اونو با اون هیکلش،این بود که همچین که پیچیدم برم وارد بلوار ملک آباد بشم یهو یک دیوار زرد عظیم الجثه کشید جلوم با صدای قریچ و قروچ سپر جلوو گلگیرای راست ماشین من، صدای چندش آوری بود راننده اتوبوس هنوزنفهمیده بود چی شده و زده به یک سواری هنوزم ندیده بود، ماشین بینوا! فکر میکردم داره ناله می کنه چه ناله ای هم .....دلخراش ....... بالاخره یکی اومده بود منو متوقف کنه اونم به شکل یک دیوار زردو عظیم الجثه ........ دستمو گذاشتم رو بوق تا راننده اتوبوس بفهمه بالاخره به ته اتوبوس که رسید فهمید شکر خدا.......و به تراژدی دردناک قریچ و  قروچ پایان داد...

با عصبانیت رفتم پایین 100 درصدم مطمئن بودم حق با منه مامور راهنمایی رانندگی کنترل ترافیک و همه پلیسایی که با  باتوم بخاطر ترقه بازی که نه انفجارای 4 شنبه سوری اونجا بودن همه حقو دو دستی دادن به من که 100 البته اتوبوس مقصره خب من هم ماشینم کوچیکتر بود هم خودم  .....همیشه این مواقع با توجه به این علائم حقو میدن به طرف! بچه هم که بودم هرچی که میشد و داداشم می خواست منو اذیت کنه حتی اگه مقصرم می بودم بابام حقو میداد به من آخه کوچیکتر بودم پس حق با من بود......کلی با راننده دعوا کردم که چرا جلوتو نگا نمی کنی و منو از کارو زندگی( البته منظورم عجلهه بود )انداختی....

بالاخره افسر اومد و با توجه ب لاینای کف خیابون گفت من مقصرم! حرفش برام مث پتک بود حالا مگه به کت من می رفت 3 سالی که رانندگی می کردم 1 کوپنم از بیمه مم کم نشده بود به افسره گفتم این آقا ماشینش مال دولته گفته خورد که خورد میزنم حالشم می گیرم افسره گفت اگه کسی ماشینی رو هم بدزده دلش نمی خواد بیخودی روش خط بندازه گفتم چون شما مردین ایشونم مرده پس حقو میدین به ایشون اگه افسر خانوم بود قضیه فرق می کرد بنده خدا افسره فکش هنگ کرد گفت برای من فرقی نمی کنه کی مقصر باشه من کارمو انجا میدم بعدم بهم محل برخوردو خط کشیا واینکه حق تقدم با اون بوده رو نشون داد کلی توجیحم کردم که قانعم نشدم آخرش گفتم واقعن نظرتون منصفانه بود گفت دونوع حکم داریم یکی قانونی یکی وجدانی ما قانونیشو می گیم وجدانیش با یکی دیگه س تظاهر به قانع شدن کردم ورفتم، با اتوبوسه رفتیم پایانه اتوبوسا (ته خطش)مدیرشون اومد مدارک منم گرفتن نامردا ...  به مسئول خطشون گفتم شما ک این اتوبوسارو میدیدن دست رانندهاتون مسئولیتیم دارن یا راه به راه به هر کی خواستن میزنن؟طرف کلی خاطره و ماجرا تعریف کرد که بخاطر طول زیاد اتوبوسا سرعتشون زیاد دیده می شه و.........رانندهه که تا حالا خیلی حرف نزده بود از مسئوله جازه گرفت بعد رفتیم بیرون رفت تو اتوبوس صندلی اتوبوسو برای من تنظیم کرد و گفت لطفا بشینید نشستم ازم خواست از اینه پشت ماشینو نیگا کنم خداییش 12 متر یعنی خیلی.. اصلا ماشین من اون عقب پشت ماشین دیده نمی شد گفت شما مث خواهرم اونم رانندگی می کنه همیشه می گه رانندهای اتوبوس بد رانندگی می کنن ما اگه 4 بار تصادف کنیم از کار معلق و باید بریم کمیته انضباطی اگرم مقصر باشیم باید حقوقمون +خسارت رو بدیم گفت الان 15 ساله که رانندگی  می کنم و ادعای راننده بودن داشتم ولی با اتفاق امروز فکر کردم باید به خودم بیام یک کم تجدید نظر کنم در خودم چون اگه بجای شما یک عابر بود دیگه نمی تونستم به هیچ شکلی جبرانش کنم چون اصلا ندیده بودمش..............  

نظرات 23 + ارسال نظر
.. شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام

نعیمه یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام .
این یکی از قشنگترین پستایی بود که اینجا خوندم
خیلی خوشگل و تروتمیزو اینا بود!!
نازی راننده اتوبوسه چقد باشخصیت و بامرام و جوانمردانه برخورد کرده جون من خط چن بودش؟
خاله کوچولو هم کم نیاورده
منم اون روز رفتم بیرون یادته که
عجب شلوغ بوداااا ینی بیشتر شلوغیو همین مامورا را انداخته بودن هیچی ام انفجار نشد !!
خوب دیگه ممنون واسه این مطلبت
بوس.
یاعلی

سلام
ممنون
خط ۱۸.۱ کد ۲۸۸۳ آقای شهناد خلیلی
اسمشو داشته باش

:) یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام علیک
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آ
چه جریان خفنی!!!
خاله؟ شوما هم تصادف نکردی نکردی گذاشتی با اتو بوس ؟!!!!!
کسی توی راه احیانن داد نزد بگه مگه سر می بری؟

پس قضیه ی تصادف چارشنبه سوری این بود...!
مهم نیس خاله جون یه وخ غصه ی ماشینتو نخوری ها ؛ سرت سلامت باشه تنت نبود نبود ؛)

علیک سلام

نه درستش کردم

یلدا دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

شخصی می گفت من شانزده سال دارم
یزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم باید بکویی شانزده سال را دیگر ندارم
راستی شما به جای سالهایی که دیگه ندارن چی دارین

هوم
فک کنم تجربه

شهرام سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ http://aghashahram.blogfa.com

سلام پندار عزیز دوست دیرین
اول که عیدت مبارک و انشالله سالی سرشار از تندرستی و شادکامی داشته باشی بدون هیچ تصاد ف ناخواسته ای حتی در حد یه خط ریز و زندگیت پر باشه از تصادفای دوست داشتنی و شاد وبامزه.راستی چه خبر کجایی؟ البته ببخش یکی باید از من بپرسه کجام جوابی ندارم جز تنبلی و کار و فراموشی و ..باز خوشحالم برای خودم که قسمت شد واوکمدم اینجا دوست زبان دانم.راستی از ترجمه چه خبر و خبرای خوب.من البته امسال سر کیف نیستم و انقدری نمیام وبم اما برای دیدن کامنت تو حتما سر میزنم .پس به امید اونوقت. مراقب خدت باش

سلام
ممنون که سر زدی

خوده خودم چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ http://www.tahnayiyam.blogsky.com

به به
سلام
من خودم به شخصه یه تغییره اساسی تو شما یافیتم در ساله کهنه ی جدید...
و آن چیزی نبود جز آپ کردن!
اونم از نوعه زیادش!
تبریک!

سلام
اینکه به شخصه بوده خیلی مهمه

خوده خودم چهارشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ق.ظ

خجالت نمیکشی؟!
همینت مونده بود که دیگه به راننده ی اتوبوس حسودی کنی!!!
نچ نچ نچ (با احساس خوانده شود!)

چه آدمایی پیدا میشن
وااالاا!!!!!

میخرم برات
چه رنگی باشه؟
اتوبوس

خوده خودم چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ

ببین آدمو مجبور به چه کارا میکنی!!!
بیا اینم آپ!!

ا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوده خودم دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ب.ظ http://www.tahnayiyam.blogsky.com

سلام خانومه شولوغ مثه همه!!!
پیش مام بیا!!

حتما

خوده خودم سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.tahnayiyam.blogsky.com

میگم حالا که انقده حرف گوش کن شدی پیش خودتم بیا!!!!

اون خواهرزاده اینجوریت:) کو؟

کدوم جوریه؟

:) یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام
سلام خاله خانوم جون
خوبی شما ؟ اوضا احوال..؟

یکم نبودم شرمنده گرفت و گیر و اینا...
ای باااباااا... هنو که اینجا شلوغ پلوغو ایناس که..!
..
ولی چرا انگاری یه اتفاقایی افتاده هااا
ای ول . خواهرزاده ی گرامتونم که تشریف آوردن خاله جون اینا :
تبریک
سلام مخصوص حتمن برسونین

خود خودمجان عزیز هم که دلش برامون اینا تنگ شده ای جااان


:) یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ

ساکی چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام
- من فکر کردم اینجا رو دیگه ول کردی و نمی نویسی.
- عجب وضعی بوده! خدا رو شکر که سالمی.
- آقای راننده هم آدم درستی بوده.
- چه خوب که اشتباه ها هستند تا ما تکون بخوریم گاهی.

سلام


- نه بابا بقیه ک ب غیبتای طولانی عادت کردن
- اره .ممنون
- هوم
- اره

:) سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام تبریک خاله خانوم جون برا امروز و روزتونو واینا

thanks

حسین دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ http://navayevasl.blogfa.com

سلام....
جالب بود....
ههه خوب شد قفل فرمون دم دستت نبود...!!!
ببخش چند وقتی اوضاعم خراب بود ...نیومدم نت....
الانم اومدم تا یادی از دوستان کنم و مشغله باعث از دست دادن دوستان نشه....
آپ کردم....
به امید دیدار

:) جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام خاله
گفتم این شعرو برات بذارم آخه تو توشی :)

افسوس!که آن کاخ گمان پرور شبگیر
بر ناشده ؛ با خفتن مهتاب فرو ریخت

لبخند بلورین تو نیز ای گل پندار !
یادی شد و چون زنبق سیراب فرو ریخت


سلام ممنون
البته امیدوارم من مث اون گل پندار فرو نریزم....

خوده خودم چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

مگه این امتحانا دیگه آپ کردم واس آدم میذاره؟!
(بهونه ی جدیده گفتم توام یاد بگیری به دردت میخوره!)

خب این بهونه خوبی برای ترمک ه من ک فارغ التحصیل شدم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوده خودم پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ

بابا کارشناس!
باباااا!

به ما که کسی کادو نداده هنو
تو نمیخای سربزنی بهم؟!!

بله جانم
زدم

خوده خودم جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ب.ظ

میگم یه خورده غیر عادی نشد این دفه؟!
یه ماهم بیشترتر شدا!
پس کی آپ خواهی کرد؟!

هوم الان ک گفتی می بینم راس می گیا

یلدا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ

ای بابا
ما که چشممون به این کوچه ی شما خشک شد از بس هی اومدیم دیدیم up نفرمودید خاله جون
حوصلم سر رفت گفتم یه داستان واست بفرستم بخونی حالشو ببری

داستان مرد جنایتکار و میوه فروش



جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه در مقابل مغازه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.


عکس العمل مرد پرتقال فروش

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و با کمال تعجب چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : آن روزنامه را من پیش تو گذاشته بودم، حالا برو پشتش را بخوان.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد

سلام
ممنون داستان جالبی بود
چشم آپ می کنم

خوده خودم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ

از شما اصلنم بعید نیستا!
ولی بعیده!!
منتظریما!

تازه داستان بالاییه ام قشنگ بود!


ok

زینب(دریا) چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ http://zinat.blogsky.com

سلام دوست من واقعا وبلاگ زیبایی داری...خوشحال میشم به منم سربزنی این پستت واقعا شیرین بود من خیلی به خوندن خاطرات افراد علاقه دارم ممنونم از اینکه خاطرات گذشته ات رو دراختیار بازدیدکننده ها گذاشتی منتظر حضور پر مهرت هستم...
بدرود...

سلام الان سر میزنم ممنون که آمدی

حسین شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ http://naavayevasl.blogfa.com

سلام...بعد از چند ماه دوباره ب وبلاگ نویسی برگشتم...
به ما هم سر بزن...
آپپپپپم
ب امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد