کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

کوچه باغ

سلام به کوچه باغ من خوش آمدید

نخودی پسر

 

 

 

 

 یکی بود  یکی نبود

غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی تنها در کلبه ای دور از شهر  زندگی می کردند. یک روز که پیر زن مشغول پختن آش بود ناگهان از درون نخودهای آش یک نخود بیرون پرید و شروع کرد به صحبت کردن با پیر زن اون نخود اسمش "نخودی پسر"بود که از اون روز شد همه زندگی پیرزن و پیرمرد ،کمک دست پیرزن در خانه و کمک پیرمرد در مزرعه بود و همه کارهای اونهارو انجام می داد ........

حالا

اگه آدم در یک دنیای کوچیک مث نخودی پسر باشه و احساس کنه آدم مهمیه بهتره؟

یا

در دنیای بزرگی باشه و آدم کوچیکی باشه یعنی جزء کوچکی از یک دنیای بزرگ باشه

یا جزءمهمی در دنیایی کوچک ؟ 

 

 

 

 

همدلی

  

 

ای بسا هندو وترک همزبان 

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگراست  

همدلی از همزبانی بهتر است

 

(مثنوی ،مولوی) 

 

 

 

 

 

 

اولین بارون

 

 

امروز بارون بارید هنوز پاییز نیومده اولین بارون پاییزی بارید،چقدرم شدید بارید

اصلا یادم رفته بود که الان کِیه؟؟ انگار یه چیز عجیب غریبی دیده باشم..

 از وقتی ماشین خریدم: 2 سال قبل دیگه خوشم نمیومد بارون بیاد زیر بارون رانندگی برام وحشتناک بود تازه ماشینم پر گل می شد، یادمه اولین روزی که با ماشین اومده بودم سر کار، بارون اومد هیچ جارو نمی دیدم اینقدر حول شده بودم که ی کوچه رو خلاف رفتم ماشینا با نور بالا یک ریزبوغ می زدن دست پاچه شده بودم و خیس عرق ی کوچه پیدا کردم واستادم تا بارون کم بشه اینو به هیچکس نگفتم تا آبروم نره،

تا قبل از اون وقتی می رفتم دانشگاه همیشه با دوستام یه بهانه ای پیدا می کردیم تا زیر بارون راه بریم وحرف بزنیم خیلی حال میداد جالب بود که دوستامم از این لیچ آب شدن بدشون نمیومد...

قبلتر از اونم وقتی دبیرستانی بودم با بچه ها زیر بارون می گشتیم و حال می کردیم یادمه ی دفعه یه بارونی شدیدی می بارید که همه مردم تو خیابون رفته بودن ی گوشه ای زیرسایبون مغازه ها ولی من تو خیابون راه می رفتم وحال می کردم اگه کسی دورو برم نبود دلم می خواست لی لی کنان برم،وای چه حالی میداد حتی با آنفلانزای بعدش بازم از کارم پشیمون نشدم...

خیلی قبلتر وقتی که بچه بودم با خواهرزاده ها و داداشم می رفتیم تو حیاط زیر بارون مامانم و خواهرم کلی دعوامون می کردن ولی ما می رفتیم راست وای می ستادیم زیر بارون یا  بپربپر می کردیم تا جایی که دیگه نایی برامون نمی موند با لباسای خیسو سر وکله آب شرون می رفتیم تو اتاق و سرو صدای همه رو در می آوردیم ولی بازم می ارزید...

گاهی وقتا هم با داداشم چکمه پلاستیکی می پوشیدیدم ومی رفتیم تو کوچه هر جا چاله آبی چیزی بود شلپی می پریدیم توش چه حالی می داد هم چکمه پلاستیکی قرمز که توش آب نمی رفت هم  صدای شلپ شلپ آب ....

اما حالا بازم بارون همون بارونه با همون صدا و همون بوی دیوانه کنندش،

اما با خودم که فکر می کنم می بینم اگه من ی روزی بخوام با یکی از این دوستای جدید (تازگیا فک می کنم باید ی واژه برای کسی که می شناسیش اما دوست صمیمیت نیست پیدا کنم آدم ممکنه خیلیا رو بشناسه باهاشون حرف بزنه اما با یکی دونفر فقط دوست باشه مثلا تو ی کلاس ممکنه 20 نفرو بشناسی اما فقط با 3 نفر دوست باشی)  خلاصه با یکی از همونا بخوام برم با چکمه پلاستیکی زیربارون توی چاله آبای خیابون شلپ شولوپ کنم حتما دو روز بعدش یا چکه پلاستیکیمو مسخره می کنه یا لکه های گِل رو لباسم رو به رخم می کشه...

این روزا یه چیز دردناکی کشف کردم خیلی کمن آدمایی که بشه باهاشون رفت زیر بارون.....